کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

برای کیان عزیزم

شیطونیهای جدید کیان

مام انی هر روز که میگذره و تو بزرگ میشی شیطونیهاتم بزرگ میشه. بعضی وقتها با خودم فکر میکنم وقتی راه بیفتی یعنی من از پس مواظبت از تو برمیام یا نه و بعد به خودم دلداری میدم که اینهمه نی نی بزرگ شدند تو هم یکی از اونا. البته بدون که مامان مهسا برادری نداشته و یعنی مامان جون هیچ وقت نی نی پسر نداشته و هر وقت تو پیش اونی میگه که تو خیلی خیلی شیطون تر از دخمرهای اون هستی و تا حالا ندیده بوده یک نی نی اینقدر شیطون و پر جنب و جوش باشه، ولی مادر جون که مامان سه تا پسر بوده میگه تو خیلی آروم تر از بابا مجیدی. و من بالاخره نفهمیدم تو آرومی یا شیطون! فقط یک چیز را میدونم اونم اینکه وقتی بیداری یک لحظه هم نمی تونم ازت چشم بردارم. میدونی چرا؟ چون: ...
26 ارديبهشت 1391

سالگرد ازدواج مامان و بابا

  پسر عزیزم امروز ٩ سال از روزی که بابا مجید و مامان مهسا با هم ازدواج کردند میگذره. هیچ وقت ٩ سال پیش فکر نمی کردم که چند سال بعد ممکنه من نی نی داشته باشه. اونروزا کوچولو بودیم و عاشق و به تنها چیزی که فکر میکردیم رسیدن بهم بود. پسری بابا و مامان با عشق ازدواج کردند یک عشق ٣ ساله و همین عشق هم باعث شده که این ٩ سال به نظرمون خیلی زود بگذره و تونستیم همه مشکلات را با خنده حل کنیم. کیان مامان برات هر لحظه دعا میکنم که تو هم وقتی بزرگ شدی عشق واقعی را درک کنی، پیدا کنی، براش بجنگی و لذتشو ببری. خدایا مرسی برای این فرشته کوچولوی آسمونی در نهمین سالگرد ازدواجمون:   پسری دیروز هم تو و بابا مجید برام...
25 ارديبهشت 1391

غذای انگشتی

سلام پسری مامان از اونجایی که دیگه وارد ماه ٩ شدی مامانی دوباره رفت سراغ کتاباش ببینه حالا باید چکار کرد و دید که توی کتابهای تغذیه کودک نوشته از پایان ٨ ماهگی نینی ها میتونند غذای انگشتی بخورند و باید براشون درست کنیم و بذاریم جلوشون تا خودشون بخورند. خیلی هم واجبه چون روی رفتارهاشون اثر گذاره. مامان هم از اونجایی که می خواست همه چیز در مورد شما درست باشه، تخم مرغ صبحانتو به صورت انگشتی بهت داد و این اتفاقات افتاد: اول مودبانه دستتو کردی تو ظرف و گذاشتی دهنت بعد فکر کردی لیوانه و باید از سرش بخوری وقتی خوردی احساس کردی چه اسباب بازی خوبیه و وارونش کردی تا باهاش بازی کنی اینم آخرش یک پسر کثیف و گرسنه ...
12 ارديبهشت 1391

کیان 8 ماهه شد

  کیان در ٨ ماهگی: وزن: ٩ کیلو و ٧٥٠ گرم قد: ٥/٧٢ کیان دیگه خیلی خوب می شینه و حتی میتونه وقتی نشسته دلا بشه و چیزی را برداره و دوباره برگرده سر جاش.  سینه خیز میره و بعضی وقتها خودشو بلند میکنه .  دستشو به میز میگیره و می خواد بلند شه و بایسته ولی نمی تونه. با کمک اینکارو میکنه و از اینکه لب میز ایستاده خیلی خوشحال میشه. سرسری میکنه، زبونشو در میاره و وقتی می خواد کار دقیق بکنه نوک زبونشو از گوشه دهنش در میاره. دیگه بیرونو میشناسه و وقتی می خواد لباس بپوشه ذوق میکنه تا بره بیرون. موقع برگشت پشت در خونه گریه می کنه که نریم تو خونه. دیگه هر کسی جلوش لباس بپوشه دست و پا میزنه تا باهاش بره ب...
8 ارديبهشت 1391

آخرین روزهای 8 ماهگی

عزیزم ٨ ماهگیتم داره تمام میشه و بزرگ میشی و من تازه معنی اینکه مشکلات نی نیها با خودشون بزرگ میشه را درک میکنم. تا حالا میتونستم بگم که عوض کردن پوشک نی نی جزئ آسون ترین کارهاشونه ولی چند وقته که دیگه کار راحتی نیست. پسر مامان دیگه یک لحظه هم آروم  و قرار نداری و وقتی می خوام عوضت کنم همش می خوای بری سراغ وسایل تعویضت و همشونو امتحان کنی و باهاشون بازی کنی. همه چیزهای تو سبد را یکی یکی نگاه میکنی و میریزی بیرون و آخرش هم می خوای سبدو بخوری که تو دهنت جا نمیشه و عصبانی میشی. دیروز صبح بعد از اینکه به زحمت پوشکتو عوض کردم سبد را بهت دادم تا باهاش بازی کنی و دقیقاً یک ساعت طول کشید تا خسته شدی. عزیزم نظرت چیه؟ مولتی ویتامینت خوبه...
30 فروردين 1391

تولد بابا مجید

  کیان عزیزم امروز ٢٨ فروردین بود. این تاریخ جزئ روزهاییه که توی تقویم ها یک روز عادیه ولی برای خانواده ما یک روز خاصه و تو هم باید همیشه این تاریخ را به خاطر داشته باشی. مامانی امروز تولد بابا مجیده. عزیزم بابایی امروز سر کار بود و عصر هم دیر اومد خونه. می خواستیم تولد بگیریم و شب برای شام بریم بیرون ولی چون هوا خیلی بد بود و بارون می اومد همشو خونه موندیم. مامان جون و خاله مهدیس هم اومدند خونمون و برای بابا تولد گرفتیم و شام هم سفارش دادیم برامون آوردند و کلی خوش گذشت. امسال اولین تولد بابایی بود که تو توی بغلش بودی و خیلی خوشحال بود. اینم شما جای بابا نشستی و داری ذوق میکنی.   ...
28 فروردين 1391

ماشین جدید ما!

پسری امروز ما یک ماشین جدید خریدیم. البته مطمئنم تا وقتی که تو بتونی دیگه خودت وبلاگتو نگهداری کنی من دهها پست با همین اسم درست کردم. میدونی بابایی خیلی ماشین عوض کردنو دوست داره درست برعکس مامانی. ماشین قبلیمونا یک سال و نیم پیش خریده بودیم و درست دو ماه بعدش تو اومدی تو دل مامانی. البته راستشو بخوای منم اونو خیلی دوست نداشتم. یکم برای رانندگی کردن تو ترافیک و پارک کردن بزرگ بود. شایدم چون تو روزهایی که تو توی دل مامانی بودی و یکم کارا سخت شده بود من باهاش رانندگی میکردم به نظرم سخت بود. نمی دونم در هرصورت تا چند روز دیگه بابایی اونو میفروشه. ماشین جدیدمون هم مثل قبلیه سفیده. و البته یکم صندوق عقبش کوچیک تره که با ک...
27 فروردين 1391
1